فرش عروسکی کد 635

او رفت و رفت تا به یک روستا رسید. خیلی خسته شده بود . روی پشت بام خانه ای نشست تا استراحت کند. تصمیم گرفت به خانه ی خودش برگردد.ولی او آنقدر فاصله اش از خانه زیاد شده بود که راه خانه ی خودش را هم فراموش کرده بود. احساس کرد یک نفر به طرف او می آید. ترسید و به این طرف و آن طرف دوید .از بالا دید دختر بچه ای با یک مشت خوراکی به طرف او می آید .دخترک به او گفت: « چی شده جوجه تیغی کوچولو؟ » از من نترس. من می خواهم با تو دوست بشوم برایت غذا آورده ام.جوجه تیغی گفت : « یعنی تو نمی خواهی مرا در قفس زندانی کنی ؟ »دخترک گفت : « معلوم است که نمی خواهم! »
جوجه تیغی گفت : « من راه خانه ام را گم کرده ام.دخترک گفت : « من به تو کمک می کنم تا راه خانه ات را پیدا کنی،سپس از جوجه تیغی پرسید : « آیا یادت می آید که خانه ات کجا بود؟ »جوجه تیغی جواب داد :  در جنگل بزرگ توی درختی بسیار بزرگ .دخترک گفت : « با من به جنگل بیا من به تو کمک می کنم تا آن درخت را پیدا کنی .دخترک و جوجه تیغی کوچولو باهم وارد جنگل بزرگ شدند. و بعد از ساعت ها تلاش و جست و جو دخترک توانست خانه ی جوجه تیغی کوچولو را پیدا کند.
جوجه تیغی کوچولو دوید و روف توی تنه درخت و توی خونش نشست و به دختر کوچولو قول داد که از این به بعد، حواسش را بیشتر جمع کند تا دیگرگم نشود.