فرش عروسکی کد 636

جغد کوچولو خیلی غصه می‌خورد و با خودش می‌گفت: کاش پدر و مادرم اسیر نشده بودند و الان همه در کنار هم بودیم. جغد ما روی درختی نشست و یهو سه تا جغد کوچولو را دید که با هم بازی می‌کردند و پدر و مادرشون مواظبشون بودند. جغد کوچولو با چشم‌های پر از اشک به آن‌ها نگاه می‌کرد. مادر جغد ها او را دید و به طرفش رفت و گفت: جغد کوچولو چرا ناراحتی؟ چرا چشمات پر از اشکه؟ جغد کوچولو جواب داد: آخه بابا و مامانم را گرفتند و به باغ وحش بردند. حالا من تنهام
خانم جغد آقای جغد  را صدا زد و گفت: این جغد  کوچولو تنهاست. من دوست دارم او را به خانه‌مان بیارم تا با بچه‌های ما بازی کنه. تو با این کار موافقی؟ آقای جغد  که پدر مهربانی بود با خوشرویی گفت: بله که موافقم؛ و به جغد  کوچولو گفت: تو هم بیا با ما زندگی کن. ما سه تا بچه داریم و تو هم می‌شی بچه‌ی چهارم ما. اون وقت ما یه خانواده شش نفری می‌شیم. چهار تا بچه با یک بابا و یک مامان. جغد  کوچولو خوشحال شد و گفت: چه خوب! باشه منم میام با شما زندگی می‌کنم و عضو خانواده شما می‌شم.

سه تا بچه جغد  هم با دیدن جغد کوچولوی ما بسیار خوشحال شدند. آن‌ها جغد کوچولو را پیش خودشان بردند و به او آب و غذا دادند و وقتی جغد  کوچولو سیر شد با آن‌ها بازی کرد و به خانه شان رفت. سه تا بچه جغد  به او گفتند: خواهر کوچولو به خونه خودت خوش اومدی.

از آن روز به بعد جغد  کوچولو در کنار خواهر و برادر‌ها و پدر و مادر جدیدش زندگی می‌کرد و خوشحال بود که صاحب یک خانواده شده است. او هر روز دعا می‌کرد که پدر و مادرش بتوانند از باغ وحش فرار کنند و پیش او برگردند.